بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست



 حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن 

یکی بود یکی نبود

 این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهانمان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد.

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ،  دیگری هم بود . همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم .

از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست . هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .

و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم .

هنر نبودن دیگری !

 



+ نوشته شده در پنج شنبه 20 تير 1392برچسب:,ساعت 15:47 توسط aboozar |









ایران سافت - آژانس مسافرتی - گویا آی تی - تک تمپ - فصل زمستان | آپ رنگ - گرافیک - وبلاگ